اگر انسان جنبه ارتباط موجود به مبدأ فاعلى را ـ كه همان ملكوت چيزهاست ـ مشاهده كند، او كلام خدا را مى شنود و مفسر كلام خدا خواهد شد، ولى اگر تنها ارتباط داخلى موجود را مشاهده كند و پيوند قابلى آن را ببيند او شنونده كلام خدا نخواهد بود و در نتيجه تنها با الفاظ و مقام مادى كلام آشنا و به آن آگاه مى شود بنابراين توان تفسير كلام خدا را نخواهد داشت بلكه تنها تفسير كتاب الله مكتوب و ملفوظ نصيب او مى شود; بنابراين آن تأثيرى كه براى كلام است براى كتاب نيست، چون تأثير «كلمه» بسيار زياد است و از اين رو به كلام، كلام گفته اند چون «جرح و اثر و نفوذ» قابل توجهى در طرف مقابل به جاى مى گذارد.
پرسش اين است كه آيا آخرين حلقه از حلقات وحى خدا مشاعر ادراكى پيامبر است و وقتى كه كلام خدا به پيامبر رسيد منقطع مى شود سپس پيامبر پيام خداوند را به مردم ابلاغ مى كند يا آن كه وجود پيامبر همانند فرشتگان مجراى وحى و مسير تلكم الهى است تا به انسان هاى ديگر هم برسد و آن چه به انسان هاى ديگر مى رسد حلقه اى از حلقات نهايى كلام خدا و مهره اى از سلسله وحى الهى به شمار مى رود؟
بنابر فرض اول انسان عادى كلام خداوند را نمى شنود بلكه پيامبر كلام خدا را به مردم ابلاغ مى كند ولى بنابر فرض دوم انسان هاى عادى كلام خدا را مى شنوند گرچه به واسطه پيامبرى از پيامبران باشد; چنان چه پيامبر كلام خدا را به واسطه فرشته وحى مى شنود، مردم نيز كلام خدا را توسط پيامبر مى شنوند، البته ميان شنيدن پيامبر از فرشته وحى و شنيدن انسان عادى فرق ژرفى و عميقى است.
براى اثبات نظر دوم امورى از دليل يا تأييد بيان شده است.
1) خدا در قرآن مى فرمايد: «يَـأَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَآءَكُم بُرْهَـنٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَأَنزَلْنَآ إِلَيْكُمْ نُورًا مُّبِينًا;[1] اى مردم برهانى از سوى پروردگارتان آمده است و نور مبين و روشنى به سوى شما فرو فرستاديم»، ظاهر آيه آن است كه كلام خدا كه نور روشنى است در امتداد تنزل خود به سوى مردم نزول يافت و آن چه كه به دل و گوش مردم مى رسد مرحله نهايى كلام خداوند است، گرچه به واسطه پيامبر(ص) خواهد بود، صرف واسطه داشتن، كلام خداوند را منقطع نمى كند، چه اين كه فرشتگان نيز وسايط نزول كلام خدا هستند.
خداوند در آيه 44 سوره نحل مى فرمايد: «وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِم; ما ذكر (قرآن) را به سوى تو فرو فرستاديم تا آن چه تنزيل شده را براى مردم بيان كنى. در اين آيه نزول كلام خدا را هم به سوى پيامبر(ص) دانسته است كه به واسطه ايصال وحى و هم به سوى مردم كه گيرندگان كلام خدا به واسطه پيامبر هستند.
شايد نكته تفاوت در تعبير كه نسبت به پيامبر(ص) «انزال» و نسبت به مردم «تنزيل» گفته شد، ناظر به همان فرقى باشد كه ميان دو كلمه از لحاظ نزول تدريجى و دفعى بودن مطرح است.
2) خداوند مى فرمايد: «وَ مَا كَانَ لِبَشَر أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآىِ حِجَاب أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَآءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَكِيم».[2]
عنوان بشر در صدر آيه مطلق است و شامل غير پيامبر(ص) مى شود و اقسام سه گانه تكلم خدا به نحو منفصله مانعة الخلو است كه جمع ميان آن ها امكان پذير است و قرينه منفصل يا متصلى در ميان نيست كه باعث تقليد عنوان بشر گردد و آن را ويژه پيامبر قرار دهد، چه اين كه عنوان تكلم نيز مطلق است و شامل كلام تسديدى و تشريعى خواهد شد و اختصاصى به كلام تشريعى ندارد تا ويژه پيامبران باشد.
قسم اول از اقسام سه گانه تكليم همان كلام بدون واسطه است كه در آيه به عنوان وحى از آن ياد شده است.
قسم دوم به واسطه حجاب معنوى يا صورى است; همانند تكليم خداوند با حضرت موسى(ع) از حجاب درخت، و قسم سوم به واسطه فرستادن رسول و فرستاده است كه اين رسول نيز مطلق است و شامل رسول مَلَكى و رسول بشرى خواهد شد و اختصاص به رسول مَلَكى ندارد چه اين كه مخصوص به تكليم تشريعى نيست تا بر فرض اختصاص به رسول مَلَكى بر غير پيامبر نازل نشود.
پس هم عنوان رسول مطلق است و هم رسالت آن رسول اعم از تشريعى و تسديدى مى باشد. آن گاه اين رسول الهى با اذن خداوند هرچه را خداوند بخواهد وحى مى كند و متعلق آن محذوف است كه خود نشانه ديگرى بر تصميم گيرنده آخرين حلقه وحى است و هيچ دليلى بر اختصاص گيرنده وحى رسول به پيامبر وجود ندارد و در نتيجه هم پيامبر و هم انسان هاى عادى به بركت وجودى پيامبر و وساطت آن حضرت كلام الهى را از راه ايجابى رسول خدا مى شنوند و تلقى مى كنند.
بنابراين همانگونه كه پيامبر كلام خدا را توسط فرشته وحى مى شنود و تلقى مى كند انسان عادى نيز توسط پيامبر كلام خدا را مى شنود و تلقى مى كند.
امتياز تلقى پيامبر توسط فرشته نسبت به تلقى انسان عادى توسط پيامبر در نوع آن است كه برخاسته از تفاوت درجات وجودى كلام خداوند است و گرنه تباين مصطلح مراد نيست.
به نظر علامه طباطبايى قسم سوم از اقسام وحى ويژه پيامبران است زيرا مراد از رسول فرشته وحى است كه به اذن خداوند بر پيامبران نازل مى شود نه رسول انسانى كه به افراد عادى ابلاغ وحى مى كند; زيرا تبليغ پيامبر را وحى نمى گويند.
برخى از مفسران اين گونه ابلاغ را نيز وحى مى دانند، هر چند غير پيامبران وحى تشريعى نخواهند داشت.
3) خداوند در قرآن مى فرمايد: «وَإِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلَـمَ اللَّه;[3] و اگر هر يك از مشركان خواستند تا در پناه قرار گيرند پس به آنان پناه ده تا كلام خدا را بشنوند...» منظور از كلام خدا تنها معناى اسم مصدرى نيست كه اكنون شنونده كلام رسول خدا را مى شنود و آن كلام چون پيام خداست از اين جهت به آن كلام الله اطلاق شده باشد; بلكه آن چه از زبان پيامبر(ص) شنيده مى شود به عنوان گذرگاه وحى و مسير كلام خدا خواهد بود و آن چه شنيده مى شود عين كلام خداست كه هم اكنون در مقام فعل توسط پيامبر تكليم مى شود.
از آن جايى كه سخن رسول، سخن همان فرستنده است; از اين رو، كلام خدا به عنوان كلام فرشته و بر عكس نيز مطرح مى شود: «إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُول كَرِيم »[4] و نفرموده: «إِنَّهُ لَقَوْلُ ملك كَرِيم».
4) آياتى كه در تشريع مبادى وحى و مجارى كلام خدا، صيانت آن را از گزند نفوذ شيطان و وسوسه و هر گونه تحريف نادرست به گوش مردم برسد، بيان مى كند. قرآن كريم مبدأ وحى را خداوند مى داند كه عين علم و شهود است، از اين رو هيچ گونه جهل و غفلت را به حرم امن الهى راه نيست.[5] چه اين كه هيچ گونه فراموشى را فراسوى حق تعالى گذرى نمى باشد[6] و مسير وحى را تا به پيامبر توسط فرشتگان امين و معصوم از آسيب هر شيطانى ماردى مى داند.[7] سپس گذرگاه وحى از پيامبر تا گوش مردم را توسط فرشتگان معصومى كه رصدبان كلام خداوند هستند محفوظ مى داند، چه اين كه محدوده وجود پيامبر را در مراحل سه تلقّى و ضبط و ابلاغ معصوم مى شمارد; «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَْمِينُ * عَلَى قَلْبِك»[8]; «سَنُقْرِئُكَ فَلاَ تَنسَى»[9];«وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى»[10] پس كلام خداوند همان طورى كه درست به پيامبر مى رسد در حيطه وجودى آن حضرت نيز درست قرار مى گيرد و هنگام ابلاغ نيز درست تأديه مى شود و مسير اين كلام خدا كه مجارى فراوانى را پيموده است از افق زبان پيامبر تا گوش مردم نيز همانند مجارى گذشته معصوم از دخالت شيطان است.[11] و اين نشانه آن است كه نقطه پايانى وحى و كلام خداوند گوش مرحله است نه گوش پيامبر و قلب ايشان; و همان طورى كه فرشته وحى مسير كلام خداست، پيامبر نيز مجراى آن است نه پايان آن.
بنابراين كلام خداوند بدون كمترين افزايش يا كاهش به طور صحيح به گوش مردم مى رسد و آن چه را كه انسان ها مى شنوند مراحل پايانى وحى خدايى است. بنابراين وقتى وحى الهى از نقطه آغازين تا نقطه پايانى كه گوش مردم است به طور صحيح رسيد، سپس در محدوده وجودى آن ها كه معصوم نيستند قرار گرفت را، براى نفوذ شيطان باز است و نمى گذارد وحى ابلاغ شده، درست عمل شود گرچه سرانجام خداوند دين خود را استوار و تحكيم مى بخشد و همه وساوس شيطانى را نسخ و زايل مى كند.[12]
5) خداوند مى فرمايد: «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُوا »[13]. آخرين حلقه اين ريسمان الهى به دست انسان هاست چه اين كه نخستين حلقه آن به دست خداوند و حلقات متوسط به دست فرستادگان الهى اعم از فرشتگان و پيامبران است; و چون قرآن هم از لحاظ لفظ و هم از لحاظ معنا ريسمان خداوند است; بنابراين آن چه به گوش انسان عادى مى رسد آخرين مرحله و نقطه پايانى كلام خداست; سپس ممكن است به اين ريسمان اعتصام جسته بالا رود و نيز ممكن است در اثر سوء اختيار خود آن را دگرگون و از كلام خدا مرحوم گرداند.[14]
كلام خدا به عنوان حبل اللّه از مقام مجرد تام تنزل يافته و به لباس لفظ در آمد تا انسان با شنيدن سخن خدا به حضور آن حضرت بار يابد و آن گاه خود عين حبل الله گردد و به نام انسان كامل به آن درجات دست يابد.
به هر حال آن چه انسان از كلام خدا تلاوت مى كند، همان كلام خداست كه مى شنود، از اين رو گفته شد كه هنگام قرآن، گوش دهيد و خاموش نشينيد.[15]
ظرفيت مادى به آن است كه دو چيز مادى با هم ارتباط حلولى داشته باشند مانند آب و كوزه; و ظرفيت معنوى به آن است كه دو چيز با هم ارتباط صدورى داشته يا به نحو رمز و قرارداد با هم مرتبط باشند مانند صورتهاى علمى و نفس عالم و دانشمند و مانند معانى كلى با الفاظ و نقوش كتاب. هر كدام از ظرفيت هاى مادى و معنوى احكام ويژه به خود دارد كه در ديگرى جارى نيست مانند امتناع تداخل استحاله انطباع عظيم در صفير و مانند قيام صورت هاى گسترده آسمان و اختران در نفس انسان كه قيام صدورى دارند، و نيز مانند استنباط احكام بى شمار از يك قاعده لفظى كه ارتباط آن با الفاظ و نقوش با آن معانى قابل استنباط پيوند قراردادى است.
ظرفيت هاى معنوى هر چه مظروف بيشتر شود نه تنها از ظرفيت ظرف كاسته نمى شود بلكه بر وسعت آن افزوده مى شود. ظرفيت قرآن نسبت به همه معارف به قيام صدورى آنهاست كه قرآن و ظرفيت وجود لفظى و كتبى قرآن نسبت به آن ها به نحو رمز و قرارداد و اعتبار مى باشد. هيچ يك از ظرفيت هاى مراتب قرآن نسبت به معارف از قبيل حلول و ارتباط مادى نيست. بنابراين قرآن در عين حال كه كتابى متناهى و با الفاظ محدود است، جامع حقايق جهان امكان است.
خداوند به پيامبر ظرفيت وجودى بخشيد، اين ظرفيت كه در يك حركت جوهرى پديد آمد در سوره انشراح بدان اشاره رفته است. خداوند با بخشيدن استعداد به پيامبر اين امكان را براى او فراهم آورده است تا سعه وجودى يافته و پذيراى ارتباط با خداوند در مقام عالى و بدون هيچ حجابى جز حجاب وجودى پيامبر فراهم آيد. از آن جايى كه مسانخت و مناسبت تام لازم است تا ارتباط تام و كامل و جامع اى برقرار گردد، عروج و ترقى بايد در حدّ نهايى و كامل باشد، از اين رو تا به مقام «قاب قوسين» نرسيد، اين امكان ارتباط كامل فراهم نشد. در معراج قاب قوسين و أو أدنى، مسانخت و مناسبت وجودى ميان دو موجود واجب و ممكن فراهم آمد. و در حقيقت نهايت امكانى كه براى موجود ممكن تحقق مى تواند يافت، در اين ارتقاء روحى و وجودى پيامبر تحقق يافته است و با اين نهايت مسانخت و مناسبت، كامل ترين و بهترين ارتباط ميان خدا و انسان پديد آمد.
در قرآن از دو معراج به تفصيل و احترام و قداستى خاص سخن رفته است يكى معراج نخستين است كه در اسراء از آن سخن رفته تا بيانگر آن باشد كه بدون سير و تحول و ترقى وجودى امكان ارتباط ميان خدا و انسان تحقق نخواهد يافت[16] و ديگر معراج كامل اشرف مخلوقات و انسان كامل است كه كامل ترين ارتباط ميان موجود ممكن و خداست.[17]
اين ارتباط آن چنان بزرگ، مهم و اساسى بود كه در سوره نجم به تفصيل از آن سخن به ميان رفته است. در اين ترقى روحى بود كه ظرفيت كامل و معنوى پيامبر بروز و ظهور كرد و كامل ترين ارتباط ميان انسان و خدا برقرار گرديد.
درباره حقيقت تنزيل كلام خدا دو نظريه بسيار معروف مطرح است. 1) ممكن است جريان تنزّل وحى از مقام بساطت تكوينى به موطن كثرت اعتبارى و الفاظ از مسيرى بگذرد كه آن بعد صلاحيت جمع ميان تكوين و اعتبار را داشته باشد; يعنى اين كه تكلم و كتابت وحى در مسايل مورد شب از اسماى فعلى خداى سبحان است نه ذاتى; و اوصاف فعلى را كه از مقام فعل انتزاع مى كنند نه از مقام ذات; و فعل خداوند سبحان در جريان انزال كلام و تنزيل كتاب آميخته از تكوين و اعتبار باشد; و اين هر دو كار نيز ويژه ذات اقدس الهى است و هيچ كس را در آن كمترين اثرى نباشد، چنان چه فرمود: «إِنَّا جَعَلْنَـهُ قُرْءَ نًا عَرَبِيًّا لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ * وَ إِنَّهُ فِى أُمِّ الْكِتَـبِ لَدَيْنَا لَعَلِىٌّ حَكِيم;[18] پس ما آن را قرآن عربى قرار داديم تا شايد تعقل كنيد و اين كه آن كتاب در اُم الكتاب در نزد ما در مقام على و حكيمى است».
در حقيقت همان طور كه ايجاد حقيقت وحى الهى در نزد حق به عنوان على حكيم كار خدا است، تنزيل آن حقيقت در لباس عربى و به زبان عربى مبين نيز كار خداى متعال است; نه آن كه خداوند تنها معانى و حقايق را تنزيل داده باشد و تنها معناى كلام الهى در قلب پيامبر تنزل يافته باشد سپس پيامبر خودش با انتخابش الفاظى را به عنوان آن معارف قرار داده باشد، اگر چنين باشد ديگر الفاظ قرآن خصوصيت اعجاز نمى يافت; در حالى كه خود الفاظ قرآن خصوصيت و ويژگى اعجاز را دارد و اين نشان دهنده آن است كه الفاظ نيز از سوى خداوند نازل شده است. 2) ممكن است خداوند تنها حقايقى را تنزّل داده و الفاظ از سوى پيامبر بر آن حقايق پوشانده شده باشد. اين نظريه را ما مردود مى دانيم.
خدا بر انسان به دو گونه تجلّى مى كند: 1) تجلى خدا به صورت انوار و يا چيزهايى خاص، مانند تجلى خدا در كوه طور بر حضرت موسى در ميان درختى و سخن گفتن وى از درخت[19] و يا تجلى بر كوه طور و شكافتن كوه و بى هوشى و صعق حضرت موسى[20] در اين گونه تجلى ها خدا به صورت خاصى بر انسان تجلى كرده و تجسم يافته است. البته در مفهوم تجسم و يا تمثّل بايد نوعى اغراق را جستجو كرد چه آن كه نمى توان تجلى را همان تجسّم و يا تمثّل دانست و ميان تجلى خدا چنان چه در كوه طور بر موسى دست داده و تجسم و تمثل فرشتگان فرق اساسى و بنيادين و تمايز بسيار قايل شد.
تجلى خدا در همه اشيا سخنى است كه مى توان به سادگى آن را پذيرفت و برهان هاى فلسفى آن را تأييد مى كند و نيز مى توان ميان تجلى خدا در ميان اشياء قايل به مراتب و تشكيك شد و اين كه خدا در بعضى از چيزها بيشتر جلوه مى كند و نمود حقيقت حق در بعضى چيزها را بيشتر و استوارتر از نمود خدا در حقايق ديگرى كه چه باطل نزديك تر هستند دانست. تمثل فرشتگان مانند جبرئيل بر حضرت مريم[21] به معناى تجسم و ماديّت يافتن نيست. به اين معنا كه فرشته ذات مجردش به ذاتى متجسّم و متمثل بدل يابد، بلكه مراد از تمثل آن است كه فرشته لباس ماديّت عارضى را به تن مى كند بدون آن ماهيت و ذات او تبدّل يابد.
به هر حال اين گونه از تجلى خدا با تفاوت هايى در مفهوم تجلى، امرى پذيرفته شده است. 2) تجلى خدا به معناى القاى حقايق از جانب خدا; در اين گونه، خدا حقايقى را به صورت گزاره هايى القا مى كند; خدا در اين حالت به جاى اين كه در چيز يا شخصى تجلى كند، در كلام خود تجلى مى كند; چنان چه حضرت اميرالمؤمنين(ع) مى فرمايد: «فتجلى لهم سبحانه فى كتاب من غير أن يكونوا رأوه بما أرادهم من قدرته و خوّفهم من سطوته و كيف محق من محق بالمَثُلات و احتصد من احتصد بالنقمات»[22] خداوند در كتابش بر بندگانش تجلى كرده با آن چه از قدرت و توانايى اش به آن ها نشان داد; بى آن كه او را ببيند و آنان را از سطوت و شوكتش بيم داد و آن ها را آگاه ساخت كه چگونه به انواع عذاب، قومى را نابود ساخت و درو كرد قومى را با سختى ها و بلاها.
تجلى خدا به گونه دوم مى تواند به صورت گزاره اى باشد. به اين معنا كه وحى گونه اى از انتقال و اطلاعات و حقايق ميان خدا و انسان باشد. خدا حقايقى را به پيامبر انتقال مى دهد. انتقال اطلاعات و حقايق ميان خدا و انسان باشد. خدا حقايقى را به پيامبر انتقال مى دهد. انتقال اطلاعات و حقايق مذكور در اثر گونه اى ارتباط ميان خدا و پيامبر صورت مى گيرد. پيامبر به جهت قدرت روحى ويژه و ترقّى به سوى خدا، اطلاعات و حقايق عرضه شده را مى فهمد و در اختيار ديگران قرار مى دهد. اين حقايق گزاره اى الزاماً به صورت زبان طبيعى خاص نيست و گزاره ها از زبان هاى طبيعى چون عبرى و عربى استقلال دارند. گزاره هاى وحيانى مشروط به اين نيستند كه حتماً به صورت زبان طبيعى و در قالب عبرى يا عربى باشند، هر چند وقتى گزاره ها را براى ديگران نقل مى كنيم معمولاً آن ها را در قالب زبان خاص براى ديگران بيان مى كنيم.
بنابراين، گزاره هاى وحيانى، از زبان هاى طبيعى استقلال دارند. حقايقى را كه خدا يا فرشته وحى بر قلب پيامبر القا مى كند، صورت زبانى خاصى ندارد. اين حقايق اطلاعات محض هستند و پيامبر به آن ها لباس زبانى خاص مى پوشاند. حقايق گزاره اى براى امور آشنايى هستند; چه وقتى ما با اشاره مطلبى را به ديگران مى فهمانيم، در واقع حقايقى را به آن ها القا مى كنيم. اين حقايق در قالب زبان طبيعى خاصى نيستند.
از اين گذشته، ممكن است از طريق نمادها و يا علايمى، حقايق گزاره اى را به ديگران انتقال دهيم. علايم راهنمايى چنين كاركردى دارند، يعنى گزاره هايى را به معناى مذكور به ديگران انتقال مى دهند. راه هاى بسيارى، غير از موارد مزبور، براى القاى حقايق گزاره اى وجود دارند، مانند استفاده از روش هاى فرا روان شناختى كه مى توان حقايق گزاره اى را به ديگران انتقال داد، از آن جمله تله پاتى كه يكى از روش هاى معروف در انتقال مفاهيم و حقايق گزاره اى بدون كاربرد زبان طبيعى است.
پس در اين روش، اين كه گفته مى شود خدا وحى فرستاد، به معناى آن است كه خدا حقايق را به پيامبر القا كرد و پيامبر آن حقيقت را در قالب زبان طبيعى به ديگران انتقال داد، چه در انتقال مفاهيم و حقايق به طور طبيعى نياز به كاربرد زبان هاى طبيعى در جهت انتقال و ارتباط لازم و ضرورى است; پس هر پيامبر با توجه به زبان قومش آن حقايق را به صورت زبان هاى طبيعى عربى يا عبرى بيان مى كند.
رهيافت ديگر در تجلّى كلامى خدا، فعل گفتارى است. به اين معنا كه نه تنها خدا به پيامبر حقايق گزاره اى را القا مى كند بلكه اين حقايق را به صورت زبان خاص طبيعى در آورده و به پيامبر مى رساند; «أَنزَلْنا قُرْءَ نًا عَرَبِيًّا مُبينا»[23] يعنى ما وحى و حقايق گزاره اى را در صورت زبان طبيعى عربى بر تو فرو فرستاديم. تأكيد بر زبان عربى مبين از آن روست است كه وحى به صورت گزاره هاى زبان عربى روشن و واضح چنان چه دو انسان به زبان طبيعى و مادرى خويش سخن مى گويند وحى نازل شده است; نه آن كه خداوند حقايق گزاره اى را القا و به پيامبر آن را به صورت گزاره و در قالب زبان طبيعى در اختيار ديگران قرار مى دهد.
رهيافت ديگرى نيز يافت مى شود كه به نظر كامل تر و جامع تر است. اين رهيافت به تحليل وحى پرداخته و آن را به دو صورت مجزا و تفكيكى از هم تشخيص مى دهد. در اين رهيافت وحى به دو صورت بوده است و مراحل وحى به گونه خود را نشان داده است. مسأله نزول تدريجى واضحى يا فرق انزال و تنزيل در تفهيم اين رهيافت نقش اساسى و بنيادين دارد، در اين رهيافت ميان وحى بدون واسطه و با واسطه و توسط جبرئيل و فرشتگان وحى تفاوت و تمايز اساسى مورد توجه است. با نگرشى به تحليل امام صادق درباره سرشت وحى و تفاوت تأثير گذارى آن بر روح پيامبر در هنگام وحى بى واسطه و با واسطه اين رهيافت خود را بيشتر و بهتر به اصول وحيانى نزديك مى كند.
در تحليل وحى ما در مى يابيم كه وحى به دو صورت تحقيق يافته است; در مرحله اى تنها حقايق و گزاره ها بر قلب پيامبر نازل شده است و در آن از زبان طبيعى و نمادهايى استفاده شده است. در اين مرحله كه دفعى و به صورت وحى ثقيل بوده است حقايق به صورت فرازبانى بيان شده است چنان چه حقايق به صورت تله پاتى انتقال مى يابد. گزاره هاى وحيانى انتقال يافته است. دو مرحله دوم به صورت تدريجى وحى به صورت تجسمى و زبان طبيعى وحى با انزال فرشته وحى در آمده و انتقال صورت گرفته است.
در اين رهيافت وحى سخن خداست و قرآن كلمات خود خداست و نبايد تنها به تبيين وحى گزاره اى اكتفا كرد و در نظريه پردازى از وحى گزاره اى گام فراتر ننهاد بلكه بايد توجه به دو گونه وحى و معراج و ترقى و عروج روح نبوى و تنزّل فرشته وحى به تبيين و تحليل سرشت وحى پرداخت.
اگر بر قلب پيامبر حقايق القا مى شود آن حضرت آن را براى ديگران بيان مى كند، اين بدان معنا نيست كه وحى تنها القا حقايق بدون توجه به زبان طبيعى است; بلكه وحى الهى داراى دو مرحله و دو لايه مشهود و ظاهر و غير مشهود و باطنى است.
لايه ظاهرى وحى ويژگى زبانى دارد و سخن خود خداست و خدا خود آن حقايق را در قالب زبان عربى بيان داشته است نه آن كه خدا تنها حقايق را نازل و پيامبر آن را در شكل زبان عربى ارايه داده باشد، بنابراين قرآن خود كلمات خداست، خدا به زبان عربى با پيامبر(ص) سخن گفته است. و اين همان ظاهر مشهود و لايه بيرونى و ظاهرى حقيقت وحى است.
لايه باطنى و درونى وحى، وحى حقايق است. در مواردى و مرحله اى حقايق به قلب پيامبر القا مى شد ولى صورت زبانى نداشت. پيامبر به عالم قاب قوسين أو ادنى و عالم غيب راه مى يافت و از حقايق نهى با خبر مى شد و اين خبر به صورت شهودى و حضورى بوده; يعنى به صورت آگاهى و وحى گزاره اى حقايق در قلب القا مى شد.
بنابراين در اين رهيافت تركيبى ما با هر دو گونه از سرشت وحى رو به رو هستيم هم وحى گفتارى و زبانى در مرحله ظاهر و مشهود داريم و وحى گزاره اى و بيان حقايق صرف در لايه باطنى و در مرحله نخست رو به رو هستيم.
در اين رهيافت تركيبى 1) وحى دو لايه و دو مرحله دفعى و تدريجى دارد 2) دو لايه ظاهرى و باطنى دارد 3) دو لايه وحى گزاره اى و گفتارى دارد 4) وحى گفتارى سرشت زبانى (زبان طبيعى عربى يا عبرى) دارد، يعنى وحى در قالب زبان طبيعى خاص است در وحى گفتارى، ارتباط وحى در قالب افعال گفتار خدا صورت گرفته است 6) وحى گفتارى غير قابل تحول به وحى گزاره اى و تجربه وحيانى است. 7) وحى گفتارى صورت نمادين وحى گزاره اى نيست. 8) نمادهاى زبانى، (كه پيامبر ارايه مى دهد) همان نمادهايى هستند كه خدا ارايه داده است. 9) وحى سرشت زبانى دارد و دريافت حقايق امور همراه با وحى بوده است. 10) وحى گزاره اى، امرى پيشينى، دفعى و باطنى است و وحى گفتارى پسينى، تدريجى و ظاهرى است. 11) قرآن به هر دو گونه وحى اشاره كرده است. 12) بنا به اين رهيافت خداوند متكلم است; به اين معنا كه خدا افعال گفتارى به زبان طبيعى عربى يا عبرى را براى پيامبر نازل كرده است. جملاتى معنادار را از زبانى خاص به پيامبر القا نموده و اين جملات مضمون گفتارى خاص داشته و به صورت بسيار روشن همانند انتقال مفاهيم در يك زبان طبيعى و ميان دو همزبان و دو انسان اين انتقال صورت گرفته است.
بنابراين خدا الفاظى را از زبانى به وجود مى آورد و كلام الهى دقيقاً به اين ايجاد الفاظ ارتباط مى يابد و نمى توان كلام خدا را صرفاً به حقايقى كه در علم خداوند وجود دارد، تحويل و تقليل داد.
چنين برخورد تقليل گرايانه اى را مى توان در رهيافت كلام نفسى اشاعره يافت; چون كلام نفسى در حقيقت نوعى تحويل گرايى و گريز از افعال گفتارى است. آنان صفت تكلم و متكلم بودن خدا، نه به ايجاد افعال بلكه بيان حقايق بدون توجه به الفاظ تقليل مى دهند و متكلم بودن يعنى بيانگر حقايق بودن نه آن كه خداوند الفاظ را بيان مى كند.
مسأله كلام الهى و ارتباط آن با وحى يكى از پر جنجال ترين مباحث در تاريخ كلام اسلامى است كه در برخى از تفاسير نيز به تفصيل مطرح شده است. نخستين نظريه اى كه در اين مورد جلب توجه مى كند، نظريه اشاعره در باب كلام الهى است. اين نظريه دقيقاً با ديدگاه افعال گفتارى در تعارض است و بر گونه اى تحويل گرايى تكيه زده است. يكى از صفات الهى «متكلم» است. معناى اين صفت دقيقاً چيست؟ خدا سخن مى گويد و كلام دارد به چه معناست؟ اشاعره در پاسخ به اين پرسش، نظريه «كلام نفسى» را مطرح كردند.
نظريه «كلام نفسى» در بسترى مخالف با ديگر نظريات موجود در اين باب متولد شد. حشويه اعتقاد داشتند اصواتى كه از پيامبر مى شنويم ـ يعنى الفاظى كه پيامبر با آن ها سخن الهى را مى رساند ـ همان كلام الهى اند. حنابله هم كلامى الهى را همين حروف و اصوات مى دانستند و قايل بودند كه اين حروف و اصوات به ذات الهى قايم و قديمند. آن ها تا حدى مبالغه كرده اند كه گفتند: حتى جلد و و مصحف قرآن هم قديم است. كراميه با حنابله در اين كه كلام الهى همين اصوات و حروف است، موافق بودند، ولى آن را حادث مى دانستند و قيام حادث به ذات الهى را جايز مى شمردند. و در نهايت، معتزله بر اين نظر بودند كه كلام الهى اصوات و حروف است، ولى خدا اين الفاظ را در غير خودش ـ كه لوح محفوظ يا جبرئيل يا پيامبر باشد ـ خلق كرده و از اين رو، كلام الهى حادث است.[24]
اشاعره در مخالفت با همه اين مذاهب به «كلام نفسى» قايل شدند. آن ها گفتند كه كلام لفظى حادث است و اين كلام به ذات الهى قايم نيست، ولى فراتر از اين كلام و كلام نفسى است و كلام حقيقى در واقع، همين كلام است. كلام نفسى معناى قايم به نفس است كه با الفاظ، از آن تعبير مى كنيم. اين كلام قديم و قايم به ذات الهى و غير از علم و اراده الهى است.
فرض كنيد بخواهيد سخنى را بگوييد. معناى آن سخن در ذهن شما هست و سپس آن را به صورت الفاظ و جملات در مى آوريد. كلام نفسى هم به نظر اشاعره چنين چيزى است و غير از علم و اراده مى باشد. به نظر آن ها، كلام لفظى قديم است.[25]
اشاعره با تفكيك كلام نفسى از كلام لفظى، تنها كلام نفسى را قايم به ذات الهى دانستند، ولى كلام لفظى را حادث و غير قايم به ذات الهى دانستند. اين سخن بدان معناست كه الفاظى كه با عنوان «كلام اللّه» مى شناسيم، در واقع، الفاظ خدا نيستند. كلام خدا همان كلام نفسى است. كلام نفسى در چارچوب نظرياتى كه مطرح كرده ايم، با ديدگاه وحى گزاره اى تناسب دارد و از سنخ گزاره هاست.
در كتاب هاى روايى اهل سنت، به تواتر از حضرت پيامبر(ص) نقل شده است: «إنّ هذا القرآنَ المسوعَ المتوَّ هو كلامُ اللّهِ;[26] اين قرآن كه شنيده مى شود و تلاوت مى گردد، همان كلام الهى است».
از اين حديث استفاده مى شود كه كلام الهى در حقيقت، اين الفاظ است كه به صورت مكتوب در آمده و تلاوت مى شود. اشاعره در توجيه اين قبيل روايات، به توجيه دست مى زدند و مى گفتند: اين حروف و اصوات و الفاظ به اين معنا كلام الهى اند كه بر آن دلالت مى كنند; يعنى بر كلام نفسى دلالت دارند. بدين روى، مجازاً بر آن ها «كلام الهى» ـ از باب تسميه دال به اسم مدلول ـ اطلاق شده است.[27]
پيداست كه ظاهر اين گونه روايات، حقيقت گويى است نه مجاز گويى و امروز در پرتو نظريه «افعال گفتارى» مى توانيم نظريه «كلام نفسى» را به عنوان گونه اى تحويل گرايى طرد كنيم.
بهتر است براى تكميل اين بحث، به بيان فخر رازى در مورد «انزال وحى» نيز نظر كنيم تا ببينيم او چگونه براساس نظريه «كلام نفسى» انزال وحى را توجيه مى كند.
فخر رازى در بيان مراد از «انزال وحى» مى گويد: جبرئيل(ع) در آسمان، كلام خدا را شنيد و سپس بر پيامبر(ص) نازل شد. اين سخن را مى توان از قبيل «نزلت رسالةُ الأمىِ مِن القصر» دانست.
وقتى مى گوييم «پيام امير از قصر نازل شد». توجه داريم كه پيام نازل نمى شود، بلكه شنونده پيام را از مرتبه عالى مى شنود و سپس در مرتبه سافل ادا مى كند. سخن امير از او جدا نمى شود، بلكه سامع اين سخن را مى شنود و با الفاظى از پيش خود، آن ها را به ديگران مى رساند. از اين رو، مى گوييم: اين شنونده كلام را در جايى شنيد و در جاى ديگرى به زبان آورد. اگر بپرسند جبرئيل(ع) چگونه كلام خدا را شنيد و حال آن كه كلام الهى را بر مسلك شما از قبيل حروف و اصوات نيست، در پاسخ مى گوييم: شايد خدا قوّه شنوايى خاصى متناسب با كلام خود در جبرئيل(ع) آفريده و سپس او را به تعبير آوردن از اين كلام قديم قادر ساخته و ممكن است خدا در لوح محفوظ نوشته اى را با همين نظم مخصوص آفريده باشد و جبرئيل(ع) آن را خوانده و حفظ كرده باشد و نيز ممكن است خدا اصواتى را با اين نظم خاصى در جسم ويژه اى آفريده باشد و جبرئيل(ع) آن ها را فهميده و خدا هم در او علم ضرورى به اين كه اين عبارت مؤدّى آن كلام قديم است آفريده باشد.[28]
از اين قبيل سخنان، روشن مى شود كه اشاعره با چه مشكلاتى مواجه بودند و براى حفظ نظريه «كلام نفسى»; به چه توجيه هايى روى مى آوردند و دچار چه تكلّفاتى مى شدند. در برخى از كتاب هاى كلامى، اين نظريه نقد شده است. ولى همواره اين پرسش مطرح بوده كه مفسر اشعرى مسلكى مانند فخررازى، اين آيه را ـ مثلاً ـ چگونه معنا مى كند؟ «إِنَّـآ أَنزَلْنَـهُ قُرْءَ نًا عَرَبِيًّا لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُون»[29] در اين آيه، انزال قرآن به صورت عربى به خدا اسناد داده شده است، نه اين كه خدا به صورت كلام نفسى سخن گفته و جبرئيل(ع) يا پيامبر(ص) آن را به صورت عربى فهميده اند.
فخررازى در تفسير اين آيه، اين نكته را مطرح كرده است كه جبّايى با استناد به اين آيه، استدلال كرده كه قرآن به عربى بودن موصوف شده و بدين روى، قديم نيست; زيرا قديم فارسى يا عربى نمى شود. سپس در پاسخ «جبّايى» گفته است: اين آيه تنها بر اين امر دلالت دارد كه اين الفاظ و عبارات حادثند و ما در اين نكته، نزاعى نداريم و آنچه مى گوييم قديم است، چيزى ديگرى است.[30]
اين توجيه فخررازى اگر مشكل قديم بودن را حل كند، اين مشكل را حل نمى كند كه در اين آيه، انزال قرآن به زبان عربى به خدا اسناد داده شده و اين بدان معناست كه وحى خدا صورت زبان خاصى داشته و در قالب الفاظ زبان عربى بوده است. مثال «انزال پيام امير» هم نمى تواند اين مورد را توجيه كند; زيرا انزال به زبان عربى به خود خدا نسبت داده شده است.
گفتيم كه وحى، گفتار پسينى است و از متون اسلامى همين مطلب فهميده مى شود. بنابراين، بايد ببينيم قرآن در اين باره چه گفته است و از آن چه استفاده اى مى شود.
واژه «وحى» در قرآن در موارد متفاوتى به كار رفته است. واژه «وحى» در اصل، به معناى «اشاره سريع» يا «پيام سريع و نهانى» [31]است. اين اشاره ممكن است با كلامى كه حالت رمز دارد صورت بگيرد و نيز ممكن است از طريق اشاره با برخى از اعضا و يا از طريق نگاشتن علايم و كلماتى باشد.[32] در سوره مريم، به همين معنا آمده است.
«فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرَابِ فَأَوْحَى إِلَيْهِمْ أَن سَبِّحُواْ بُكْرَةً وَ عَشِيًّا;[33] پس، از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آن ها گفت: (به شكرانه اين موهبت) صبح و شب خدا را تسبيح گوييد».
وحى گاهى به معناى هدايت غريزى[34] و گاه به معناى وسوسه شيطانى[35] و گاه به معناى فرمان به فرشتگان[36] و گاه به معناى اشاره[37] به كار رفته است.
گاهى وحى در قرآن، نيز به معناى القاى اطلاعاتى بر پيامبران و اولياى الهى به كار رفته است. اين وحى را معمولاً به معناى «الهام» گرفته اند. پيداست كه اين معنا با وحى گزارهاى همخوان است; مانند:
«وَأَوْحَيْنَآ إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيه;[38] و به مادر موسى الهام كرديم كه او را شير بده».
آيا وحى گفتارى از قرآن استفاده مى شود؟ پيش تر در ابتداى اين بخش، به اين نكته اشاره كرديم كه آياتى كه بر عربى بودن انزال قرآن دلالت دارند، در واقع، به وحى گفتارى اشاره دارند. آيات ديگرى هم در قرآن به چشم مى خورند كه وحى گفتارى از آن ها استفاده مى شود; از جمله:
«وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا;[39] و خداوند با موسى سخن گفت، سخن گفتنى».
«تكليم»، ارتباط زبانى برقرار كردن است، يعنى خدا با حضرت موسى(ع) ارتباط زبانى برقرار كرده و سخن گفت: در آيات قبل و بعد از اين آيه، خداوند پيامبران را نام مى برد و وقتى به حضرت موسى(ع) مى رسد، اين تعبير را دارد كه «وَكَلَّمَ اللَّهُ مُوسَى تَكْلِيمًا» در تفسير كبير، فخر رازى چنين آمده است كه خداوند همه اين انبياء(ع) را بر انگيخت و تنها حضرت موسى(ع) را به تكلم با خود اختصاص داد.[40] از اين سخن، معلوم مى شود كه وحى حضرت موسى(ع) با وحى انبياء پيشين تفاوت داشته است; وحى حضرت موسى(ع) وحى گفتارى خاصى بوده است. از اميرالمومنين(ع) نقل شده است: «كَلمَّ اللّهُ تَكليماً بلا جوارحَ و أدوات و شفة و لا لهوات، سبحانه و تعالى عَن الصَّفاتِ».[41]
خدا با حضرت موسى(ع) بدون اعضا، ادوات، لب و زبان سخن گفت و خدا بر خلاف انسان ها در انجام دادن افعال گفتارى به ابزارهاى مادى و جسمانى نياز ندارد. بنابراين، گفت و گوى خدا با بشر از سنخ گفت و گوى بشر با بشر نيست كه با آلات مادى و جسمانى صورت مى گيرد.
در توحيد صدوق، روايتى طولانى از حضرت على(ع) نقل شده است: شخصى نزد آن حضرت رفت و از برخى آيات سؤال كرد; از جمله همين آيه، در فرازى از پاسخ حضرت به او آمده است: «و كلامُ اللّهِ ليسَ بنحو واحد، ما كلّمَ اللّهُ بهِ الرّسلَ، و منه ما قذفه فى قلوبهم، و منه رؤياً يُرها الرُّسلَ، و منه و حىٌ و تنزيلٌ و يتُلى و يُقرأ كلامُ اللّه»[42] كلام الهى به يك صورت نبوده، گاهى با رسولان سخن مى گفته و گاهى در دل آن ها مطالبى مى افكنده و گاهى در خواب، به آن ها مطالبى القا مى كرده و گاهى هم به صورت وحيى بوده كه تلاوت و قرائت مى شده است.
معلوم مى شود كه گاهى وحى به صورت وحى گزاره اى بوده است و گاهى به صورت وحى گفتارى. القاى در خواب و قذف در قلوب از نوع وحى گزاره اى است و وحيى كه تلاوت و قرائت مى شود. از سنخ وحى گفتارى است.
قرآن از نحوه سخن گفتن خدا با پيامبران سخن گفته است: «وَ مَا كَانَ لِبَشَر أَن يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلاَّ وَحْيًا أَوْ مِن وَرَآىِ حِجَاب أَوْ يُرْسِلَ رَسُولاً فَيُوحِىَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَآءُ إِنَّهُ عَلِىٌّ حَكِيم;[43] و شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد، مگر از راه وحى يا از پشت حجاب يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى ميكند; چرا كه او بلند مقام و حكيم است».
خدا وقتى بخواهد با بشر سخن بگويد، به يكى از سه طريق سخن مى گويد:
1) تكلّم از طريق وحى (تكلم بدون واسطه): وحى در اين مورد، مقابل دو قسم ديگر ـ يعنى تكلم از پشت حجاب و ارسال رسول ـ واقع شده است و به قرينه تقابل آن دو قسم، معلوم مى شود كه مراد از آن، تكلم خفى بدون واسطه ميان خدا و پيامبر است; چرا كه هر يك از دو قسم ديگرى قيد دارند.[44]
2) تكلّم به واسطه رسول: در اين قسم، فرشته وحى ميان خدا و پيامبر واسطه قرار مى گيرد. در اين صورت، خود فرشته حامل وحى است و به پيامبر وحى را اعلام مى دارد. در حقيقت، فرشته به نيابت از خدا، به اذن خدا، با پيامبر سخن مى گويد. در حقيقت، در اين صورت، رابطه طولى در وحى تصوير مى شود. وحى، هم از خداست و هم مى توانيم بگوييم از فرشته است، ولى به اذن خدا.
3) تكلم از پشت حجاب: در اين تقسيم نيز مانند قسم قبلى، واسطه در كار است، ولى اين واسطه وحى را اعلام نمى كند و رابطه طولى در كار نيست. وحيى كه در خواب بر انبياء(ع) مى شده، از اين قسم بوده است. تكلم خداوند متعال با حضرت موسى(ع) در «طور» نيز به اين صورت بوده است: «فَلَمَّآ أَتَ
[1]. نساء/ 174.
[2]. شورى/ 51.
[3]. توبه/ 6.
[4]. تكوير/ 19.
[5]. نساء/ 34.
[6]. مريم/ 64.
[7]. تكوير/ 19 ـ 21; عبس 12 ـ 16.
[8]. شعراء/ 193.
[9]. اعلى/ 6.
[10]. نجم/ 3.
[11]. جن/ 26 ـ 28.
[12]. حج/ 52.
[13]. آل عمران/ 103.
[14]. بقره/ 75.
[15]. اعراف/ 20.
[16]. اسراء/1
[17]. نجم/ 5 - 10
[18]. زخرف/ 3 و 4.
[19]. طه/؟؟؟.
[20]. اعراف/ 143.
[21]. مريم/؟؟؟.
[22]. نهج البلاغه، خطبه 147.
[23].
[24]. معارج القدس فى مدارج معرفة النفس، ابوحامد الغزالى، ص 93 ـ 94.
[25]. شرح المواقف، السيد الشريف، ج 8، ص 92 ـ 93.
[26]. التفسير الكبير، فخر رازى، ج 1، ص 38.
[27]. همان، ص 39.
[28]. همان، مجلد اول، ج 2، ص 37.
[29]. يوسف/ 2.
[30]. همان، مجلد نهم، ج 2، ص 85 ـ 86.
[31]. مفردات الفاظ القرآن، الراغب الاصفهانى، بيروت، الدار الشاميه، 1416 هـ، ص 858.
[32]. المفرادات فى غريب القرآن، الراغب الاصفهانى، ص 515.
[33]. مريم/ 11.
[34]. نحل/ 68.
[35]. انعام/ 112.
[36]. انفال/ 12.
[37]. مريم/ 11 ; آل عمران/ 41.
[38]. قصص/ 7.
[39]. نساء/ 164.
[40]. التفسير الكبير، فخر رازى، مجلد 6، ص 111.
[41]. تفسير صافى، فيض كاشانى، ج 1، ص 522.
[42]. التوحيد، شيخ صدوق، ص 265.
[43]. شورى/ 51.
[44]. تفسير الميزان، علامه طباطبايى، ج 18، ص 73.